ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
ز درد بازوي من باخبر شده زينب به ناتواني مادر هماره ميگريد
به تاول پر حوراي مانده در آتش نشسته ماه به سوگ و ستاره ميگريد
حسن شبانه به يکباره ميپرد از خواب براي غصهي کوچه دوباره ميگريد
به کوچه ميرود و بين خاک ميگردد براي جستن گوشواره ميگريد
آن دل که اين سطور را بخواند و غبارش را با سيل اشک به بهانه بيبي دو عالم سلام الله عليها نتکاند دل نيست که از گل نيز پست تر است.
اما... بماند که ديگر رمقي باقي نيست و دلهاي شيعيان به همين اندازه سوخته است.
اللهم العن الجبت و الطاغوت
با مطلب محبت مخالف لعن در خدمت هستم
يا علي